Image and video hosting by TinyPic یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.......کلبه ی احران شود روزی گلستان غم مخور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به شخصی مسأله ای بیاموزد، مالکش می گردد . گفته شد : آیا وی را خرید و فروش هم می کند؟ فرمود : نه، بلکه امر و نهیش می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نرگس* - من و گل نرگس

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
یا اماه...(پنج شنبه 87 مهر 18 ساعت 4:20 عصر )


یا اماه...


آسمان رنگ خدا گشت،بیا پر بزنیم


باغ خورشید پر از چلچله ها گشت ، بیا پر بزنیم


فصل مهمان شدن پنجره ها یادت هست؟


پشت در جای غریبیست ،بیا در بزنیم


یک نفر باز مرا در خود من می خواند


پر پرواز نداریم که پرپر بزنیم


باز از مزرعه ی من بوی علف می شنوم


جای پروانه چه خالیست،بیا پر بزنیم


 





 


 


 


نگران تنهایی های من نباش رفیق !



خیال میکنی غریبه ام، اما اینجا شهر من است.
توی شهر من، پر از کوچه های پهن و درختهای بلنده که میشه شبها برحسب اتفاق، یکیشون رو کشف کرد و توی تاریکی سری چرخوند و قصرهای کوچیک و بزرگش رو سیاحت کرد.
شهری که میدونم اگه دیر بجنبم، همراه خیلیهای دیگه ، توش گم میشم و حتی اسمش رو هم فراموش میکنم.
باکی نیست ...
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد میکنم تا تحمل تنهاییها و رنگهای بی قافیه کوچه هاش برام راحتتر بشه.
اما یک روز، شاید یک نفرین ... یا نه ...
نفرین، تفریحی بیش نیست برای خیالی خمیری
شاید یک نخواستن...
آره ... 
یک نخواستن ، هیولاهایی ساختند که حالا کابوس شبهای رخوت و خستگی من شده. هیولاهایی که از دیدن زخمهای یکدیگر و ناکار کردن و جویدن همدیگر سیرایی ندارند.
شاید زندگی تا بوده واقعا همین بوده. با همه دیوها و هیولاهایش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.
همه چیز انگار از یک نخواستن میاید.
نخواستن برای بیرون رفتن از این شهرفرنگ که دیوارهای طلایی و قشنگش، روزی برق و جلایی داشت و حالا دیوارهای قهوه ای و زنگار گرفته، همه طرف ، باقی مانده و اندک چشمانی که انتظار دیدن چهره ای از دریچه های این شهر فرنگ را با تمام عمرشان تاخت میزنند.
میگویند ... شهرفرنگی، در گوشه ای از همین شهر، برج میسازد و به اسم قصر میفروشد به من و شما.
باید تا اسم شهرم فراموش نشده...
باید با تمام خورده اراده های باقیمانده ...
باید راهی به دریچه های این شهرفرنگ پیدا کنم تا پیش از پرواز، نگاهی از بیرون به این شهر بیندازم تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان این شهر مرور کرده باشم.
خب... خدا را شکر دیگر غمی نیست.... همه چیز بر وفق مراد است و خوب.
گفتم که ... نگران تنهاییهای من نباش، رفیق !










باور کن


در حیاط کوچک من


گنجشکک کوچک باران زده


از سرما نلرزید


مگر آنکه دانست


اینجا بعد از باران


آفتابی نخواهد روئی







 


وای از آن روز که خورشید بسوزد و پرستو نپرد.
و ز ابر، که به اندازه پرهای کبوتر پاک است، خون بارد.

وای از آن روز که یک خط سیاه روی احساس شکفتن بکشند
و ز روییدن گل پشت دیوار زمان یاد کنند.

بیشک آن روز زمین، مثل یک لحظه سبز
پشت دیوار زمان خواهد مرد.


. . .




» نرگس*
»» شاخه نرگس ( نظر)

   1   2   3   4   5   >>   >
اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 27  بازدید
بازدیدهای دیروز: 2  بازدید
مجموع بازدیدها: 17033  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

نرگس* - من و گل نرگس
نرگس*
» آرشیو یادداشت ها «
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
» موسیقی وبلاگ » اشتراک در خبرنامه «
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن